پشیمانی
تازه «بازنشست» شده بودم و کم حوصله، تمایلی به زیاد شدن اطرافیان و برو-بیا و شلوغ شدن خانه نداشتم،
این پسر هم، یکسره میگفت زن میخواهد و من یکسره حرفش را پشت گوش می انداختم، مخالفت نمیکردم، ولی هر دفعه، به یک چیزی اشکال میگرفتم و دست به سرش میکردم، تا برود دنبال کارش، مثلا از طرز موهایش یا لباس پوشیدنش یا تفریح و درس و …. خلاصه نمیدانم چرا، ولی کم حوصلگی کردم و رفت؛
آری، یک روز، از خانه ای که در آن بزرگ شده بود، رفت، خانه ای که در آن بسیار زحمتش را کشیده بودم و برایش وقت گذاشته بودم؛ خودم او را از تجربه ام، از دلسوزی ام و از دارایی ام محروم کردم؛
از خانه که رفت، با دختری دوست شد و ازدواج کرد، خبرش را به زور از دایی اش شنیدم، و بعد که ازدواجشان ناموفق بود و به طلاق کشید، دیگر لازم نبود خبرش را به زور از کسی بشنوم، همه میدانستند، دیگر نمیتوانستم در محل، سرم را بالا بگیرم، زبانِ حالم، شده بود عین این ضرب المثل: (چرا عاقل کند کاری/ که باز آرد پشیمانی)، پشیمان بودم، پدرِ پشیمانی که دیگر فرزندش را نمی بیند.
دیدگاه ها
… [Trackback]
[…] Read More on on that Topic: rowshangar.ir/پشیمانی-۲/ […]
… [Trackback]
[…] Find More on that Topic: rowshangar.ir/پشیمانی-۲/ […]