نان حلال

نان حلال

آفتاب برآمده بود. من خاک را الک کرده بودم و منتظر بودم تا کارگری بیاید و باقی کارها را انجام دهد. از دور دیدم جوانی به سوی مزرعۀ من – که در نزدیکی مدینه بود – حرکت می کند. آمد و با یکدیگر بر سر میزان کار و دست مزد به توافق رسیدیم و او آمادۀ کار شد. آب را کشید و گل را آماده کرد. کار را بسیار دقیق انجام می داد و از هیچ تلاشی فرو گذار نمی کرد. کارش که تمام شد مزد او را که مقداری خرما بود به او دادم و رفت. بعدها فهمیدم آن جوان علی بود خرما را می برد تا با پیامبر گرسنگی خود را رفع کنند.



ارسال دیدگاه

اطلاعیه ها

بیشتر بخوانید