مهربان تر از مهر

مهربان تر از مهر

حالت عجیبی را حس می کردم. دستی که طوفانی از محبت را با خود می آورد وجودم را غرق در گرما می کرد. لحظاتی قبل هم باد خنک و ملایمی می وزید. لحظات دل انگیزی بود. آرام آرام که چشم هایم را باز می کردم متوجه شدم که سرم بر پای امام صادق علیه السلام است و ایشان مرا نوازش می کنند. تا ایشان را دیدم به یاد آوردم که ماموریتی را به من سپرده بودند و من آن جا انجام نداده خوابیده بودم. شرمنده شدم اما چیزی نگفتم. برخواسته و نشستم. امام هیچ چیز به من نگفت جز این که لبخندی زد و فرمود:« از این به بعد زمان خود را اداره کن شب آزاد هستی و می توانی به استراحت بپردازی و روزها را در اختیار ما باشی.» سری تکان دادم و امام لبخندی زدند و رفتند. من هم رفتم تا دستورشان را اطاعت کنم.



ارسال دیدگاه

اطلاعیه ها

بیشتر بخوانید