آشتی کله پاچه ای

آشتی کله پاچه ای

من زهره ام و همسرم حامد
ما عاشق همیم و البته دوتامون عاشق یه چیز دیگه ایم: کله پاچه
کله پزی سر کوچه هر جمعه صبح میعادگاه منو حامده.
اما این هفته دیر رسیدیم به کله پزی، به خاطر آقا حامد خوابالو.
دیشب دیر خوابیدیم همه اش داشتیم بحث میکردیم. من هر چی میگم این مرد نمیفهمه اصلا درک نمیکنه راست گفتن که زنان ونوسی مردان مریخی.
هر چی من از احساساتم میگم مثل ربات جوابمو میده. اصلا انگار بویی از احساس نبرده.
وقتی رسیدیم کله پزی به جز آب مغز و و یه زبون و دو تا چشم چیزی نداشت.
من رفتم نشستم حامدم دو تا کاسه آب مغز گرفت با بقیه مخلفاتی که مونده بود.
من اصلا نگاهش نکردم کاسم رو برداشتم و مشغول شدم.
دلم زبون میخواست ولی حامد بشقاب رو گذاشته بود جلوی خودش و یه تعارف هم نمیکرد منم نگاش نمیکردم زیر چشمی حواسم بهش بود.
کاسه اش رو که تا ته خورد. بشقاب رو آورد وسط و گفتم زهره ی من بیا با هم زبون بخوریم.
لبخند ناخود آگاه مهمون لبم شد. چه عجب من یه جمله احساسی از این مرد شنیدم.
دیگه ادامه قهر ازم برنمیومد.
حامد هم شروع کرد به خوردن و در مورد صحبتهای دیشب حرف زدن البته از لحن رباتی دیشبش کم شده بود.
منم شروع کردم به خوردن زبون و گوش دادن.
خلاصه بگم که زبون مشترک راه حل دعوامون شد?



ارسال دیدگاه

اطلاعیه ها

بیشتر بخوانید