مشکل خوشمزه

مشکل خوشمزه

دیشب عروسیمون بود.
چقدر خوش گذشت، واقعا بهترین شب زندگیم بود.
اما فکر کنم امروز همه اش از دماغم در بیاد چون امشب قراره خانواده علی اینا بیان خونمون برای شام.
منم آشپزیم افتضاحه نمیدونم باید چکار کنم.
علی هم به مامانش گفته سحر امشب قراره قرمه سبزی درست کنه.
نمیدونم حالا چه خاکی تو سرم کنم، از صبح دارم تمام تلاشم رو میکنم اما الان که غذا رو چشیدم دیدم خیلی بد شده.
هر چه باداباد تقصیر علی که الکی قول داده بهش گفتم غذا از بیرون بگیر اما قبول نکرد.
خلاصه شب مامانش اینا اومدن، من همه اش استرس داشتم.
موقع شام علی رفت غذاها رو کشید و آورد، من روم نمیشد خورشت بخورم برای همین داشتم برنج خالی میخوردم.
اما یکدفعه مامان علی گفت ماشالله ماشالله چه عروس هنرمندی دارم خیلی خوشمزه شده.
حتما میخواسته ناراحت نشم، یک تشکر زیر لب کردم، از خجالت داشتم میمردم.
یک قاشق خورشت با کلی استرس برداشتم و خوردم.
واقعا عالی بود. با تعجب به علی نگاه کردم، اون هم با لبخند بهم چشمک زد.
به یک بهونه ای رفتم توی آشپزخونه دیدم قابلمه خورشت من پره. کابینتا رو نگاه کردم دیدم چند تا ظرف کنسرو قرمه سبزی توی سطل آشغاله.
واقعا خیلی خوشحالم که علی رو دارم، نذاشت این مشکلم رو مادرش بفهمه.



ارسال دیدگاه

اطلاعیه ها

بیشتر بخوانید